به نام عشق!
از چه بنویسم ،از دره های عجیب زندگی یا از دشت سبز خیال.
از حوض نقره ای دلم که در زمستان زندگی یخ بسته است ویا از ماهی های آرزو که در خزان بی بهار در این حوض پرسه میزنند در انتظار مخاطبی از دور.
نمیدانم ،ولی دیگر آیا پنجره ی دلم از یاسهای محبتت با نصیب میشود و...
چی بگم
نمیدونم چی بگم از غم تنهایی بگم
چی بگم از کجا بگم
منی که دل شکسته ام
در خلوت دل نشسته ام
دلم گرفته ای خدا چکار کنم نمیدونم
چکار کنم نمیدونم
غصه و غم داره دلم
نمی تونم گریه کنم
خدا به درد دلم گوش می کنی
میدونی که نمی شه عشق و فراموش بکنی
گل نازم
من که گفتم از دلت خبر ندارم
تو نگفتی میرم و تنهات میزارم
دلم از روز که رفتی بی قراره
عزیزم طاقت دوریت و نداره
چرا با خاطراها تنهام گذاشتی
شایدم دروغ بودن دوستم نداشتی
غم و قصه تو دله من موندگاره
می دونم که گریه هام فایده نداره
دل بی قرار طاقت دوری نداره
می خوام ببینم گل نازم و دوباره
خدا خدایا دل من اروم نداره
خدا خدایا دل من یه بی قراره
بیا برگرد بی تو تنهام
بیا برگرد بی تو تنهام
میدونی که من تنهام دوست دارم برات بخونم
از غم تنهاییم عزیزم تاکی چشم برات بمونم
آخ که خسته ام از این عشق من نمی خوام بی تو بمونم
کاشکی نمی رفتی عزیزم تا که من تو غم تنهایی نمونم
اگه تو نباشی پیشم من یه لحظه آروم نمی شم
دلم هواتو کرده آسمان ابری شده
نمیدونی چه جوری دلم درگیر شده
میدونستی دوست دارم چرا اینطور می کنی
چرا آزارم میدی و منو غمگین می کنی
در جنگل گل میرم که گل بچینم
در چیدن گل تو رو بیاد می بینم
به خود میگم بجای این همه گل
دوست دارم یک بار دگر روی ماه تو رو ببینم
دوست دارم حست کنم
عشق تو دستای تو لمس کنم
تا ببینی کی دوست داره
زندگیشو فدای چشمات میزاره
گویند در کوهساران چشمه ایست به نام عشق
و از آن رودی جاریست به نام محبت
و در آخر آن رود دریاچه ایست بنام جدایی
تو بر نمی گردی
می دونم تموم حرفات یاده مهربون , بهونه ست
کاش می دیدی که همیشه چشم تو , چراغ خونه ست
کاشکی حرفهای تو راست بود
کاشکی رفتنت خراب بود
عمر عشق در نمی اومد
تمومه قصه یه خواب بود
کار از این حرفا گذشته, تو دیگه بر نمیگردی
از همون لحظه بریدی که خداحافظی کردی
تو بگو با چه امیدی چشم به راه تو بمونم
وقتی که از توی چشمات ته قصه رو می خونم
اگه دل بریده از من دل من اما باهاته
رفتنت منو سوزنده ,نوبت خاطرهاته
غریبم
بازم دلم گرفته گریه ام اختیاری نیست
گریه ام اختیاری نیست
آخه جز گریه من و کاری نیست
یه عمر از محبت بی نصیبم ای خدا
من غریبم ای خدا
چرا جز گریه من و کاری نیست
اگه عشق همین , اگه زندگی اینه
نمی خوام چشمام دنیا رو ببینه
کاشکی پرنده پر نداشت
در سراشیبی تقدیر
نام مرا
با نام تو تشنه کرده اند
و رفتنت را
بر دلم داغ نهاده اند
دریغ
از دریایی که در چشمهایت نشسته است
بی آنکه بخواهد
آیینه ها را آبی ببیند
یادگار ردپای انتظارت آمدنت را دریاب
که تکرار آبی ترین زلال ها
در پیوسته ترین اشتیاق های رسیده ی ابدیت
تو را تداعی می کند
برو به فکر من نباش
برو به پای من نسوز
برو به فکر من نباش
من یه جوری سر میکنم
زندگی رو با سختیاش........ا
با که درددل کنم؟
با کسی که پرنده بود برام؟
با کسی که اشیانه بود
دلم به چه خوش بود
کاشکی پرنده پر نداشت
از پریدن خبر نداشت
درخت باغ آرزوش
دغدغه تبر نداشت
تو به من خندیدی
و نمیدانستی من به چه دلهره
از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبانی از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی هنوز سالهاست
گردش گام تو تکرار کنان میدهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم که
چرا خانه کوچک ما سیب نداشت
در این شبهای دلتنگی که غم با من هم آغوشه
به جز اندوه و تنهایی کسی با من نمی جوشه
کسی حالم نمی پرسه کسی دردم نمی دونه
نه همدرد و هم آوایی با من یک دل نمی خونه
از ایـن سـرگشـتـگـی بـیـزارم و بـیـزار
ولـی راه فـراری نـیـسـت از ایـن دیـوار
برای این لب تشنه دریغا قطره آبی بود
در این سرداب ظلمت نور راهی بود
در ایـن انـدوه غربـت سـرپـنـاهـی بود
شب ، پر درد و من از غصّه ها دلسرد
کجــا پـیـدا کـنـم دلسـوخته ای هم درد
اسـیـر صـد بـیـابـان وَهــم و اندوهـم
مـرا پا در دل و سنگین تر از کوهم
شاید آن روز که سهراب نوشت : تا شقایق هست زندگی باید کرد
خبری از دل پردرد گل ِ یاس نداشت
باید اینجور نوشت :هر گلی هم باشی چه ، شقایق ، چه گل پیچک و یاس
زندگی اجبارست !
انتظار بیهوده است...
از غم عشق چه می باید کرد...؟
به دمی ،دیداری میتوان راضی شد...
به تمنای نگاهی میتوان تشنه جان بازی شد...
از دو خط نامه سرد می توان داغ شد...
شعله کشید،از جهنم گذری کرد و گذشت.
به گذر گاه رسید...
به گذر گاه تباهی...
وز جنون فریاد زد:ای عاشق در انتظار چه نشسته ای؟
در انتظار بادهای بهاری ...باران های پاییزی...؟
در انتظار کدامی؟
انتظار بیهوده است...
پنجره را باز کن...
جدار را بشکن...
و فاصله ها را،
به فاصله بسپار...
تا پایان ...
پایان ها مانده است.
این است انتظار ...
این است زندگی...
خدای مهربونم
خدای مهربونم
مرا که سخت دلگيرم درياب..مرا که پر از گناهم ..منی که افسرده ام
خدای خوبم!
وقتی سروهابامن بيگانه اند و وقتی خوبان مرا فراموش می کنند
من چه کنم!
به چه کسی در اين دنيا بايد تکيه کنم.. نه تکيه گاهی هست ونه هيچ سر پناهی برای ماندن
دلم شکسته از اين آدمهايکه هرلحظه يک نقاب به صورت دارند
خدا جون ديگر نمی توانم....!
دلم ميخواست بروم به دياری بس دور؛دور از اين آدمک های پر غروری که مرا محکوم به زندگی کرده اند
خدايا خودت مرا ازاين زندان نجات ده!
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت رخت بر بندم و تا ملک سليمان بروم
کاش جايی داشتم..نه ..به هر حال پيدايم مي کردند..
کاش اين جرات راداشتم که ميرفتم...اما گامهايم سست تر از آن است که بروم.
خدای مهربونم چراآدمها این قدرعوض شده اند.چرا...!
خداوندا راهی جلوی پايم قرارده..راهی که انتهايش تو باشی...
پر از نور و زيبايی.
سرگردان ومتحير وخسته و دل شکسته ميروم
فقط به اميد اينکه فقط فقط تو را دارم اين راه را می پيمايم
راهی را که رفته ام به سوی خود باز گردان
پروردگارا اغازم تويی..پايانم را نيز اهورايی ساز.
رنگ خدایی
به نام پاکترین پاکیها,از زلالی اب گرفته،تادل کودکان معصوم, به پاکی وجودت نمیرسند!
قسم به ذات اقدست، تو پاکی، تو سرچشمه جوشان عشقی، محبت، مهربانی، بخشنده ....
خدایا دلم را، که مثل همه غروب ها،غم انگیز است به تو می سپارم، باشد که دلم را،مثل همه دل سپاران
به خودت، برق عشق زنی، وپاکش سازی!
گوشه ای از دلم را، به رنگ ابی کن، به رنگ نیلگون آسمان. ، گردان به رنگ ارامش، صفا، صمیمیت
گوشه ای دیگررا،به رنگ سپیدگردان.به رنگ لباس پر چین وبلند نو عروسان، به رنگ دستهای مادران، قلب کوچک کودکان ،به رنگ شکوفه های سپید یاس ،به رنگ گلهای گیلاس
گوشه ای دیگر را به رنگ سرخ گردان، رنگ عشق،رنگ محبت،رنگ دوستی، رنگ گلگونی روی کودکان به رنگ لبخند قشنگ لاله ها، گل سرخها ،به رنگ میخک.
گوشه ای دیگر را به رنگ سبز کن، رنگ صداقت،رنگ زندگی ،رنگ امید.
وگوشه ایی دیگر را نقره ایی کن، به رنگ روان ابهای جاری، به پاکی ،زلالی ولطافت اب..
به رنگ برق لبخندها
بارالها، هدایتم فرمودی ولی به کارهای پوچ پرداختم، و پندم دادی اما سنگدل شدم،
و بهترین نعمت به من دادی و نافرمانی کردم، سپس به زشتی گناه آگاهم فرمودی و
از آنم بازداشتی و من از آن آگاه شدم،پس از تو آمرزش خواستم و از من در گذشتی،
ولی به گناه بازگشتم و تو پوشاندی، پس سپاس تو راست ای خدای من،خود را به
وادیهای هلاکت افکندم،و به دره های تباهی وارد شدم،و با ورود در آن در معرض
قهر تو قرار گرفته ام ،و با فرود آمدن در آن با عقوبتت رو به رو شدم،و وسیله ام به
سوی تو توحید است،و دستگیره ام آن است که چیزی را با حضرتت شریک نسازم
و با حضرتت خدایی نکنم،و اکنون با وجودم به سویت گریزانم …
بار خدایا، به وسیله مقام بلند محمدی ،و ولایت روشن علوی به تو تقرب می جویم،
و به واسطه آن دو به سویت رو میکنم که مرا پناه دهی.
صحیفه سجادیه(دعای 49)
دستهایم را تنها تو بگیر وشعرهایم را تنها تو بخوان!
ومرا صدا کن
به تماشای بهاران در باغ به فرود برف بر روی درختان غریب
به گذر از راهی پر از برگ در فصل خزان
این خزان که چنین میگذرد می توانست بهاران باشد
وباز هم خزان
باز هم شرشر باران در شب..
وباز هم یک شب طولانی...
باز هم پنجرهای بسته ودستانی سرد..
باز هم خیره شدن به درو دیوار اتاق
سالها پیش خزان هم زیبایی داشت...
خنده ها خنده دگر بود...
کبوتری بود که که در خاطره هایش در شب به تو میگفت سلام !
وبه همراهی تو میرفت به میهمانی گنجشک های کوچک باغ
ودلش را به تو می پیوست در اوج بلا تکلیف سالها یی که گذر کردند
وتماشای بهاران را با خود بردند
فصل ها گذر کردند...
ومن......
به تو می اندیشم!!
برتر از پرواز
دريچه باز قفس، بر تازگي باغ ها سر انگيز است.
اما، از جنبش رسته است.
وسوسه چمن ها بيهوده است.
ميان پرنده و پرواز، فراموشي بال و پر است.
در چشم پرنده قطره بينايي است:
ساقه به بالا مي رود. ميوه فرو مي افتد. دگرگوني غمناك است.
نور، آلودگي است. نوسان، آلودگي است. رفتن، آلودگي.
پرنده در خواب بال و پرش تنها مانده است.
چشمانش پرتو ميوه ها را مي راند.
سرودش بر زير و بم شاخه ها پيشي گرفته است.
سرشاري اش قفس را مي لرزاند.
نسيم، هوا را مي شكند: دريچه قفس بي تاب است.
به یاد روزهای بارانی
باران زیباست ....
و از ان زیباتر حس بارانی
زیر باران باید رفت ...
با چشمان خیس از انتظار
زیر باران رفتن
پر شدن از بوسه های بارانی !!
و حس خوب مرطوب شدن !!
زیر شوق نگاه های اسمان !!
دستها... در انتظار لحظه رسیدن است !!
وچشمها برای دیدن لحظه های ناب ارزوها پر میزند !!
لبها پر از شوق...
ونفسها برای یکی شدن !!
ویکی بودن...
برایم بگو...
بگو که همه ی بودن های اسمان
برای لحظه ایست که
در اغوش زمین ارام میگیرد !!
وهمه بودن های من
برای ان است که ...
اه...
اه نمی دانم...
کدام کوچه، کوچه اخر است ...
کدام کوچه حس بارانی دارد...
و پلاک در خانه تنهایی تو چند است؟؟
باید رفت ..
اما چگونه...
باران میبارد !!
وچه غریبانه
بدرقه میکند بوسه هایش
قدمهای تنهایی مرا !!
زیر باران باید رفت با چشمهای خیس و دلی تنگ!!!!
بر من ببار باران
نگاه پر از دردت را دوست دارم
نگاهت را ای اسمان بر چشمهای خسته ام دوست دارم
اشکهایت را بر گونه خالی از محبتم دوست دارم.
بر من ببار ای باران،مرا در اغوش ارزوهایت بگیر!!
بر من ببار!!
بوسه های اشکهایت..
موسیقی غم انگیزیست
وعشقی پاک
باتو هستم باران
بر من ببار!!!!
من ، تورا باور دارم
برمن ببار باران!!!
یادت هست؛کنارم نشستی و پرسیدی:دوستم داری؟
مسیر نگاهم رو عوض کردم،برق چشمانت چون شهاب سنگی در میان کهکشان پر
ستاره میدرخشید...و چه زیبا بود درخشش اشک سوال!...
ترسی سراپا وجودم رو در بر گرفت.
لحظه ای رو در سکوت به فکر فرو رفتم و با تامل گفتم:هنوز برام غریبه ای...
و تو لبخندی زدی و دستانم رو گرفتی؛گفتی بلند شو ...باهر قدمم ،
گامی بردار- باهر نفسم جانی دوباره بگیرو بانگاهت افق نگاهم رو
نظاره گر باش...اون وقته که حرفا و نوشته های دلم رو میتونی بخونی
یه روز در میان انبوهی از برگهای خشک پاییزی، رو به من کردی و گفتی: میدونی،هر کدوم از این برگهای خشک موقع شکستن،صدا و ناله ای مخصوص خودشون دارن؟ درست مثل آدما؛زیر بار مشکلات،درمیانه غم و غصه ،حتی در آغوش تنهایی.
و یکسال گذشت...
و همه دیدن شکستن من رو...
و شنیدن ناله های تنهاییم را...
و اینکه فهمیدم که دوستت دارم.
صبح دیروز خورشید خانم، با نور امید بخشش آهسته میزد به پنجره اتاق تنهایی هام.
و نسیم صبحگاهی، عطر بهار رو هوهو کشان، مثل نقل و نبات عروسی، از روزنه
های پنجره رو کنج دلم پخش میکرد.
قاصدک نامه رسون پشت نقاب پنجره،بی تابی میکرد.
و وقتی پنجره رو باز کردم ؛ رنگین کمانی از نور، چشمانم رو نوازش داد.
وباد گیسوانم را به عطر یاسهای وحشی مزین نمود.
قاصدک پیامی رو در گوشم زمزمه کرد،که روحم جانی دوباره گرفت و شبنم امید
چونان اشکی زلال و ناب بر گلبرگ وجودم جاری گشت.
آری؛ اینک رهسپارم،به دیارعشق... به سرزمینی از نور و معنویت.
ای سرچشمه عشق: مرا از آب زلال وجودت سیراب گردان.
چرا که من تشنه محبت بی شائبه توام.
محبتت را چنان نیاز ماهی ،که بدون آب توان زنده ماندن از او میگیرد.
نفس این تن خاکی خواهم ساخت،که هر لحظه آن را از من بگیری؛مطمئن باشی ، زنده نخواهم ماند.
مرا سیراب گردان
با رفتنت یک برگ به تقویم تنهایی هام اضافه کردی
تمام صفحات تقویم برام یادآوره خاطراتی هستند که به رفتن ختم میشن
و تو با پروازت آخرین برگ تقویمم شدی.
وای اگر پرنده را بیازاری!!
پسرک بی انکه بداند چرا،سنگ در تیر کمان کوچکش گذاشت وبی انکه بداند چرا،گنجشک کوچکی را نشانه رفت .پرنده افتاد ،بال هایش شکست وتنش خونی شد .پرنده می دانست که خواهد مرد .اما پیش از مردنش مروت کرد و رازی را به پسرک گفت تا دیگر هرگز هیچ چیزی را نیازارد .
پسرک پرنده را در دستهایش گرفته بود تا شکار تازه خود را تماشا کند.اما پرنده شکار نبود .پرنده پیام بود .پس چشم در چشم پسرک دوخت وگفت:((کاش میدانستی که زنجیر بلندی است زندگی ،که یک حلقه اش درخت است ویک حلقه اش پرنده .یک حلقه اش انسان ویک حلقه سنگ ریزه .حلقه ای ماه وحلقه خورشید.
وهر حلقه در دل حلقه ای دیگر است .وهر حلقه پاره ای از زنجیر:وکیست که در این حلقه نباشد وچیست که در این زنچیر نگنجد؟!
ووای اگر شاخه ای را بشکنی،خورشید خواهد گریست.وای اگر سنگ ریزه ای را ندیده بگیری ،ماه تب خواهد کرد.وای اگر پرنده ای رابیازاری،انسانی خواهد مرد.
زیرا هر حلقه را که بشکنی،زنجیر را گسسته ای.وتو امروز زنجیر خداوند را پاره کردی.))
پرنده این را گفت وجان داد .
وپسرک انقدر گریست تا عارف شد!!!
اسیر...
پشت شیشه ی نگاهت دختری دیدم!!
که زندانی چشمهایت شده بود !!
کنار افق دیدگانت نشسته بود وبه دور دستها خیره مانده بود
سرد بود و تاریک !!
ودخترک نفس نفس میزد!!
از بخار نفسش روی شیشه ی چشمت هاله ای دیدم !!
هاله ایی بود به شکل بوسه !!
واز گرمی نفس دختر هاله شره میکرد واشک میشد!
ودوباره... داستان ادامه داشت!!
این درد چشم نبود!!
این خواهش بود !
بوسه ایی بوداز جنس التماس برای رفتن برای رها شدن !!
وچشم می پنداشت از درد دلتنگی است که اشک میریخت !!
رهایم کنید!!
چرا که باورم شده افسانه، طلسم شده به رفتن و دلشکستن ها...
روییدن خزان در فصل شقایق، و شکفتن شبنم اشک در صبحگاه وداع...
ـ رهایم کنید!!
چرا که غنچه لبخند را میتوان از دیدگانم پاک کرد،
ولی کاش اشکهایم را نیز میتوانستی...
آن هنگام که خزان را باور کردم...
ـ دلشکسته و تنها،راهی کوچه های خاکستری دلتنگی شده، وقدمهای لرزانم را با کفشهای چاک خورده فراق بر کوچه های سرد و تاریک غم گذاشته بودم.
زیر باران ،آسمان مرا تنگ در آغوش گرفته بود.
دلم تنگ بود...
تنگ ...تنگ اما...میان همه این انجمادها هنوز سینه ام میتپید.
تمام جاده دلم پر شده بود از برگهای تکیده و غروبی غم انگیز...
چه سکوت مرگباری!
و صدای برگهایی که بوسه مرگ،کالبد بی جانشان را مستانه نقش بر زمین میکرد.
و خزان یک هدیه تا ابد به من داد.
وآن قاصدکی بود که تنها شکوفه مهربانی میان من و اوست!
دستانم را به قاصدک سپردم...
دستهای پاییزی خزان، سردتر از آنی بود که گرمای مهربانی مرا باور کند!
و او...
مرا به افسانه آورد...
و من ...خزان را باور کردم.
یه روز غمگین
تا حالا شده که دلت بگیره و اشک تو چشمات حدقه بزنه؟
اون وقته که میرم رو پله های حیاط خونمون میشینم و زل میزنم به ستاره ها...
خوب که اشکام تموم شد.
شیر آب رو باز میکنم ، یه مشت آب خنک و سرد میپاشم رو صورتم و با خودم میگم :امروزم با تمام غم و غصه هاش گذشت.
قلب
قلبها را نمیتوان به آدم ها سپرد،آدم ها سختند...
قلبها را باید به باران سپرد،باران هرگز بیوفا نخواهد شد.
زیر باران مهربانی چشم ها را میتوان حس کرد و ترنم صدای عشق راشنید.
زیر باران میتوان ستاره شدن را باور کرد.و آنها را چید.
زیر باران زمین را آسمانی دید،با وسعتی از عشق.
باران یعنی صدای گام های تو
باران یعنی قلبهای ناآرام ابرها
باران یعنی مهربانی حرف های تو
باران یعنی گریه چشم های پاک
باران یعنی صداقت صدای تو
و آسمان را هوای نوازش خاک است.
باران بهانه ست.
زندگي بدون عشق
مانند درخت بدون شكوفه و ميوه مي ماند .
زندگي بدون عشق زندگي نيست ....
زندگي چيست ؟
عشق ورزيدن!و........؟
زندگي ماجرايي است پر هيجان ما در زندگي خود نشانه ها يي مي بينيم حاكي از حضور خداوند در درون و بيرون ما .
اگر چشم دل را باز كنيم مي توانيم اين نشانه ها را ببينيم و بخوانيم .
دنياي ما سرشار از معناست .
هر آنچه كه در درون و بيرون ما اتفاق مي افتد نامه اي است از عالم بالا كه بايد آن را باز كنيم و بخوانيم .ا
اين نامه ها را خداوند براي همه ما مي فرستد او از زبان همه چيز و همه كس و همه حادثه ها با ما سخن مي گويد.
عشق چيست ؟ عشق رايحه شناخت خويشتن خويش است .
وقتي لبريز مي شوي از حقيقت خود- كه همان خداست – آن گاه سهيم مي شوي خود را با ديگران وقتي مي فهمي كه از هستي جدا نيستي .
نگاه عاشق مي شوي .
عشق ميوه تجربه وحدت عارفانه خود با همه چيز و همه كس است .
عشق رابطه نيست بلكه برترين مرتبه وجود است .
بعضي ها به غلط گمان مي كنند كه نقطه مقابل عشق نفرت است .
نقطه مقابل عشق نفرت نيست بلكه ترس است .
نفرت عشق وارونه است .
وقتي خود را نمي شناسي از همه مي ترسي در عشق تمام پنجره هاي وجودت را به روي بي كران باز مي كني .
اما وقتي مي ترسي همه ي پنجره هاي وجودت را مي بندي وبه آن ها قفل آهني بي اعتمادي مي زني .
وقتي مي ترسي تنها مي شوي وقتي عشق مي ورزي محو مي شوي ديگر نيستي تا احساس تنهايي كني
عشق مرزهاي تو را مي ريزد وتو را با آدم ها پرنده ها آب ها گياه و خورشيد و ماه و ستاره يگانه مي كند .
عشق افتادن قطره به درياست قطره تويي و دريا خداست .
ما چنان آفريده شده ايم كه فقط مي توانيم به عشق زنده باشيم .
بدون عشق مردگي مي كنيم .نه زندگي .
اگر نتوانيم عشق بورزيم از زندگي نيز محروم خواهيم شد .
آنگاه آني نخواهيم بود كه مي توانيم باشيم .
اگر عشق نورزيم جاري وجودمان به مرداب ملال مي ريزد .
مي گنديم و مي پوسيم و مي ميريم .
از مرگ نمي ترسيد ؟
اگر مرگ وجود مي داشت شايد از او مي ترسيدم
بسياري از آدم هايي كه از مرگ مي ترسند خبر ندارند كه هم اكنون مرده اند .
زيرا عشق نمي ورزند .
عشق است كه زنده مي كند .
عشق كيمياست .
ضيافت پر شكوه زندگي هرگز به پايان نمي رسد .اين ضيافت هميشه برپاست .
بازيگران زندگي مي آيند و مي روند اما نمايش زندگي به پايان نمي رسد
عشق تداوم مي يايد خنده تداوم مي يايد زندگي تداوم مي يابد
اگر به كيميايي عشق برسيم و ققنوس وار بر خاكستر مرگ خويش با ل و پر بزنيم بي ترديد
حيات جاويدانه پيدا مي كنيم .
پيش از آن كه مرگ به ما برسد ما بايد به عشق رسيده باشيم
وقتي مرگ مي آيد بايد ما را عاشق و دست افشان و تراوند خوان مي بينند
بايد مرگ را شگفت زده كنيم مرگ نبايد ما را بميراند.
اگر بميريد دلتان بيشتر براي چه كسي تنگ مي شود؟
براي زمين .
زمين ما كه در كاينات بزرگ تر از ذره اي غبار نيست .
خوشبخت ترين سياره عالم است .
بر روي اين ذره ي غبار حيات شكفته است زمين ما زنده است و نفس مي كشد.
گوش بده پرنده ها مي خوانند نگاه كن درخت ها غرق شكوفه و ميوه اند
آدم ها را ببين عشق ها را خنده ها را گريه ها را .
آيا صداي آواز محزون آن عاشق تنها را نمي شنوي ؟ دختركي در باد مي رقصد
آيا او را نمي بيني ؟
خوشا به حال زمين كه زنده است !
خوشا به حال همه ي درخت ها !!
خوشا به حال باران !!
خوشا به حال خورشيد وماه و ستاره ها !!!
خوشا به حال شب !!
خوشا به حال روز !!
خوشا به حال عشق !!
خوشا به حال ما !!
مادر مهربانم دوستت دارم
امروز دسته گلی تهيه کردم از غنچه های زيبای رز که در زرورقی با هزار قلب طلايی پيچيده شده است.
تو به من می نگری و من از نگاه سنگينت و از سکوت لب هايت در می يابم که در چنين روزی که همگان.......
با هديه ای ناچيز ذره ای از دريای محبت مادران خود را پاسخ می گويند تو در خلوت تنهاييت در اين انديشه ای که چرا دست مهربان مادر نوازشگر گيسوانت نيست !
هنگامی که سختی زندگی بر دوشت سنگينی می کند او نيست تا سرت را بر زانويش بگذاری و غم هايت را با او تقسيم کنی .
او نيست تا هنگامی که شکوفه های لبخند بر لبانت جوانه می زند در آغوشت کشد و در شادی توشادی کند .
مادر نيست تا نگاه مهربانش مرحم زخم های روح پاکت باشد و بوی خوش او در ضمير نهاييت بپيچد .
در قلب معصوم تو چه می گذرد؟ !!
می دانم که غم هم چون عقابی سهمگين بر فراز زندگيت بال گسترده است .
می دانم که قاب عکس روی تاقچه شايد تنها نشان مادرت باشد شايد حتی لبخند مادرت را هم به ياد نداشته باشی و خطوط چهره ي مهربانش هم در ذهنت نمانده باشد .
ليکن در جهان پهناور تو تنها اين گونه زندگی نکرده ای اسوه ی زنان عالم فاطمه (س)هم وقتی هنوز نخستين تجربه های کودکانه را هم نداشت سايه ی مهربان مادر از سرش رخت بست و ديگرهيچ دست مهربانی اشک های فروغلتيده بر گونه هايش را نسترد و لالايي گرم مادرانه ای شبانگاهان روح گرم او را نوازشگر نشد.
پس برخيز و دست گلی از عاشق بر دست گير و تمامی محبتت را در نگاهت جمع کن و به صورت آن زنی که نگذاشت تا غنچه های زندگيت پژمرده شود و شاخه ی نازک وجودت در طوفان حوادث بشکند...
لبخند بزن به آن زنی که سال ها چون مادر و با نام مادر تو را ياری کرده است .
بگذار شکوفه های عطوفت در باغچه ی خانه ات جوانه زند و تو آن را آبياری کن بگذار که دريچه ی قلبت به دنيای نور باز شود و گرمای محبت برف زمستان دل ها را آب کند .
بدان که اگر امروز سخت می گيرد فردای تو بهار است و شکوفه های لبخند بر شاخسار زندگی تو خواهد روييد .
تو مادر نداری که در این روز از او قدردانی کنی دست مادری را بگیرکه نیاز به محبت فرزندی دارد ...
تو که مادر داری دستش را در دستانت بفشار و ببوس و شاخه گلی از محبت را به مادر هدیه کن و سرت را روی شانه هایش بگذار ، چشمانت را ببند تا لحظه ای وجودت آرامش پیدا کند
براستی هیچ کجا مامن تر از آغوش مادر نیست ...
قدر مادر را بدانیم که بعد از او دیگر مادری نیست ...
مادر عزیزم روزت مبارک
مادر مهربانم دوستت دارم
يادته يه روزي بهم گفتي:هر وقت خواستي گريه کني برو زيرِ بارون که نکنه نامردي اشک هاتو ببينه و بهت بخنده
گفتم: اگه بارون نيومد چي؟؟؟
گفتي: اگه چشم هاي قشنگ تو بباره آسمون گريه ش ميگيره
گفتم: يه خواهش دارم ؛ وقتي آسمونِ چشام خواست بباره تنهام نزار
گفتي: باشه...
حالا امروز من دارم گريه ميکنم اما آسمون نمي باره و تو هم اون دور دورا ايستادي و داري بهم مي خندي
در بيمارستاني ، دو مرد بيمار در يك اتاق بستري بودند. يكي از بيماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر يك ساعت روي تختش بنشيند . اما بيمار ديگر مجبور بود هيچ تكاني نخورد و هميشه پشت به هماتاقيش روي تخت بخوابد آنها ساعتها با يكديگر صحبت ميكردند، از همسر، خانواده، خانه، سربازي يا تعطيلاتشان با هم حرف ميزدند هر روز بعد از ظهر ، بيماري كه تختش كنار پنجره بود ، مينشست و تمام چيزهايي كه بيرون از پنجره ميديد براي هماتاقيش توصيف ميكرد.بيمار ديگر در مدت اين يك ساعت ، با شنيدن حال و هواي دنياي بيرون ، روحي تازه ميگرفت اين پنجره ، رو به يك پارك بود كه درياچه زيبايي داشت مرغابيها و قوها در درياچه شنا ميكردند و كودكان با قايقهاي تفريحيشان در آب سر گرم بودند. درختان كهن ، به منظره بيرون ، زيبايي خاصي بخشيده بود و تصويري زيبا از شهر در افق دوردست ديده ميشد. همان طور كه مرد كنار پنجره اين جزئيات را توصيف ميكرد ، هماتاقيش چشمانش را ميبست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم ميكردروزها و هفتهها سپري شد يك روز صبح ، پرستاري كه براي حمام كردن آنها آب آورده بود ، جسم بيجان مرد كنار پنجره را ديد كه با آرامش از دنيا رفته بود . پرستار بسيار ناراحت شد و از مستخدمان بيمارستان خواست كه مرد را از اتاق خارج كنند مرد ديگر تقاضا كرد كه تختش را به كنار پنجره منتقل كنند . پرستار اين كار را با رضايت انجام داد و پس از اطمينان از راحتي مرد، اتاق را ترك كرد.آن مرد به آرامي و با درد بسيار ، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بيندازد . بالاخره او ميتوانست اين دنيا را با چشمان خودش ببينددر كمال تعجت ، او با يك ديوار مواجه شد مرد ، پرستار را صدا زد و پرسيد كه چه چيزي هماتاقيش را وادار ميكرده چنين مناظر دلانگيزي را براي او توصيف كند پرستار پاسخ داد: شايد او ميخواسته به تو قوت قلب بدهد. چون آن مرد اصلا نابينا بود و حتي نميتوانست ديوار را ببيند.
روز اول گل مريم بهت دادم . تو ياس خواستي . برات ياس خريدم ، ميخک خواستي . يک شاخه ميخک خريدم ، نوبن به نرگس رسيد . يک روز بالاخره يک دسته گل خريرم که هر شاخه اش ، يک گل بود . اين بار بيرحمانه گفتي : کاکتوس ميخواهي !!! خبر از روزي که تو را گم کردم ، تمام روزنامه هاي شهر رو ميخونم . شايد از تو خبري بدست بيارم . اما غافل از اينکه تو يک حقيقت هستي و روزنامه ها معمولا کمتر حقيقتي رو مينويسن
و ناله هايي که بي صدا در سکوت شکسته هاي قلبم مي شکست. و شايد از ديدن سرخي چشمانم خسته بود ، از صداي اشک هايم که در برکه ي غرورم فرود مي آمد و سايه اندوهم که او را نيز در بر گرفته بود... تنهايم گذاشت و هرگز باز نمي گردد و من تا عاقبت هرگز نيامدنش ؛ تنهايم...! تنهاي تنها با خاطراتش و ياد نگاهش و سرانجام من جايي نيست جز بي راهه ي تقدير ! که تا سراب آرزوهايم پيش مي رود و جرعه جرعه وجودم به قطرات آب مي پيوندد
گفتم : اگر راهت را انتخاب کرده اي ، من آن را سد نخواهم کرد حالا او رفته، و من تمام چيزهايي را که نگفتم ميشنوم او را در آغوش نگرفتم و اشک هايش را پاک نکردم نگفتم : اگر تو نباشي ، زندگي ام بي معني خواهد بود فکر ميکردم از تمام آن بازيها خلاص خواهم شد اما حالا تنها کاري که ميکنم گوش دادن به تمام آن چيزهايي است که نگفتم نگفتم : باراني ات را در آر ، قهوه درست ميکنم و با هم حرف ميزنيم نگفتم : جاده بيرون خانه طولاني و خلوت و بي انتهاست گفتم : خدا نگهدار ، موفق باشي
چقدر سخته تو چشمهاي کسي که تمام عشقت رو دزديده وبه جاش يه زخم هميشگي رو قلبت هديه داده زل بزني وبه جاي انکه لبريز از کينه و نفرت بشي،حس کني هنوزم دوسش داري. چقدر سخته توخيالت ساعت ها باهاش حرف بزني اما وقتي ديدش هيچ چيزي به جز سلام نتوني بگي..... چقدر سخته وقتي پشتت بهشه دونه هاي اشک گونه هاتو خيس کنه، اما مجبور باشي بخندي تانفهمه هنوزم دوسش داري
تموم خاطراتت یادم میاد
یاد اون روز که دلت میگفت منو میخواد
اگه تو نمونی پیشم دیونه میشم
آخه من چی کار کنم تو بمونی پیشم
فکر تو یه لحظه از سرم نمیره
من میگم میمونی اما دل میگه میره
نزار تا قصه مون این جوری تموم بشه
میدونم تو میری مهرم حروم میشه
بگو حرفت چیه ؛ آخه دردت چیه
تازه اول راهیم ، خداحافظی چیه
می دونستم میری و تنهام میزاری
تو که از حال دلم خبر نداری
می دونستم آخرش این جوری میشه
یکی مون تنها میمونه واسه همیشه
غم تنها ترین تنهای دنیا
تویی زیباترین زیبای دنیا
تو مثل امید یک قناری
قراری بر دل هر بی قراری
منم یلدای بی پایان عاشق
تو بودی مرحم زخم شقایق
تویی لالایی خواب خوش آواز
بالم را مشکن در اوج پرواز
نگاهت را می پرستم ای نگارم
فدای تار مویت هر چه دارم
چشای بارونی من دیگه طاقت نداره
بدونه تو حتی یه دفعه پلکهاش و رو هم بزاره
همیشه آرام هستی و صبور روزها در این خانه دلتنگ چشم انتظار تو هستم و وقتی از همه نامهربانی هاخسته می شوم ، زانوانت را مي جويم ... كه سر بر آنها بگذارم و آغوش گرمت را كه در آن آرام بگيرم...
در كلبه كوچك قلبم ،برايت، مركبي از غرور و محبت مهيا مي كنم تا تكسوار درياي بي انتهاي عشقم گردي .اگر رفتي و مقصد گمشده را نيافتي تو را به خدا سوگند مي دهم به كلبه كوچك قلبم بازگردي ! چشم به راه توام ...
ياد تو مثل خورشيدي در شبهاي تنهايي ام مي درخشد و همه ي ستارگان را مجاب مي كند وقتي تو باشي ، شب قابل تحمل است . تو يك روياي نديده اي . سر به ديوار مهرت مي گذارم و پشت نرده هاي خيال يك آرزو آنقدر مي نشينم و آنقدر مي نويسم تا ...
مي خواستم بروم تا انتهاي عدم ، مي خواستم نيست شوم ، گم شوم.قلب شيشه اي غرورم افتاد و شكست . حتي آهي نكشيدم چون زندگي را با حضور ت دوست دارم . تو را قسم مي دهم به شبنم هاي شفاف ، به صداقت ياس ، تو را قسم مي دهم به پاكي و محبت كه بماني
تو را قسم مي دهم به آب و آيينه كه بماني ... همه رفتند ، تو بمان ...
اي آبي ترين صبح ، تو از تبار بهاري و من از قبله پاييز .زير اين حجم سنگين تنهايي ، در ميان كوچه هاي گمنام زندگي به تو مي انديشم. سالهاست كه اشك ديدگانم ارمغان كوير گونه هايم شده است . تو نميداني كوچه باغ خاطره پر از پاييز شده است ، پر از سكوت تنهايي ...
چقدر عجیبه ......که تا مریض نشی کسی برات گل نمیاره تا گریه نکنی
کسی نوازشت نمی کنه تا فریاد نکشی کسی به طرفت بر نمیگرده تا قصد
رفتن نکنی کسی به دیدنت نمیاد و تا وقتی نمیری کسی تو رو نمی بخشه
اگه سکوت برا من بهانه بود
برا تو دفتر خاطرات کهنه بود
روز هاي تنها بودن بهانه شد
بهانه اي برا ريختن اشک تو شد
مي دونم خيلي کمم پر ازغمم
برا تو همون دليل موند نم
اگه يه روز تموم بشه اشکه چشام
چي مي خواد به باره از چشام
يادته دعايي کردي تو برام
زير اون گنبد زرد, آقا م رضا(ع)
مي دونم خيلي کمم پر ازغمم
برا تو همون دليل موند نم
برسم به عشق جاويد خودم
عشق من توي چرا نيستي کنارم
شايد باورش سخته برات
که دوستت داشته باشم خيلي زياد
مي دونم خيلي کمم پر ازغمم
برا تو همون دليل موند نم
روزي پسري از دريا بودم برات
تنها رفيق دوريه تنهايت
حالا نيستي دختر تنهاي شب
چون بودن يا نبودنم نداره فرق
مي دونم خيلي کمم پر ازغمم
برا تو همون دليل موند نم
ديگه حتي ارزش نداره حرفام
چون ديگه دوستتم نداري, ميدونم
ميدوني چرا برات شعر ميخو نم
ميخونم تا بدوني دوستت دارم.....
همين دوستت دارم
خدا حافظ
بهم گفتی خدا حافظ تو رو دیگه نمی خوامت
بهت قول می دم از امروز دیگه هیچ وقت نمی پامت
بهم گفتی تو این روزها ازت من میگذرم آسون
ببین زرهات عشقم رو همه. حل شد توی بارون
خداحافظ چه اسون بود
چشات امشب چه اروم بود
ولی انگار که عشق من مثله جقده روی بوم بود
خدا حافظ خدا حافظ
دیگه عشق و نمی فهمم